خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

چند تا ...

ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﺳﻌﯽ میکردم ﭘﺎﻡ ﺭﻭ ﻗﺒﺮﺍ ﻧﺮﻩ؛ ﺗﺎ ﺭﻭ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺟﯿﮕﺮﻡ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ؛ ﭼﺸﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ و ﺗﻮی ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ …
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ، ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ… ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺎ ﭘﻮﺳﯿﺪﻩ ﺗﺮ و ﺟﺪﯾﺪﯼ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺷﮑﯿﻞ ﺗﺮ!
ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﭘﺎﻡ ﺭﻓﺖ یا ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎشون ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ: ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ نمیومد ﺣﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺸﻮﻥ ﭘﺎ میزﺍﺭﯾﻢ …

ﮐﺎﺵ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﺪﯾم!




یادمه توی کتاب درسی دوران مدرسه یه شعر از سهیل محمودی بود که با این مصرع شروع میشد:

دلم شکسته تر از شیشه های شهر شماست …
حالا هم وضعیت دلها شبیه شیشه هاش شهره: دوجداره، ضد صدا، بدون انتقال حرارت و گاهی مشجر یا یک طرفه!




دیگر از آن همه شیطنت و شلوغی خبری نیست، آنقدر به خاطره ضربدرهای جلوی اسمم چوب روزگار را خوردم که تبدیل شدم به ساکت ترین شاگرد کلاس زندگی …




خدایا آسمان چه مزه ایست؟
من که تا به حال فقط زمین خورده ام!






بعضی ها خود را یکرنگ می پنـــدارند

آری به راسـتی یک رنــگنــد !
اما سپـــیــــد را کافیست یکـــبار با منــشـــور گـــذر زمـان دیــدشــان
تا فهــمیــد کــه همه رنـــگهـای عــالم رابلـــدنــد !


نظرات 6 + ارسال نظر

زمــــان دارد ســـــرِ نـاساز گـــاری با زمیـــن حتی

ازاین بازی خودش هم خسته شد نقش آفرین حتی

منـم از شاخه ای افتاده برگی خشک وسر گردان

مرا با خود ببـر،ای چشمه ی جـاری همـــین، حتـی

ندادی سهــــم چشما نم به جـــز شبهـــای بارانی

که بنویسم تورا من خیس،هرشب بیش ازاین حتی

به شعر من نمی گنجی که توشیـرین ترین شـوری

برایت تا بگویم صد غـــــــزل دریـــــــا تـــرین حتی

در این بی تکیه گاهـی ها چه تنهــا مانده ام حالا

ســراغم را نمی گیــــری، تو هم ای نازنیـن حتی
سید محمد رضا هاشمی زاده

سلام....

ممنون از حضورتون برادر.....

لینک شدین.....

التماس دعا....

یا حق

سیمرغ پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 21:05 http://ashiyaneyesimorgh.blogfa.com

آدم ها نفهمند...نه این که نفهمند...بعضی چیزها را خوب می فهمند...اما حال تو را نمی خواهند بفهمند...هالدتشان شده که فراموشت کنند...هدف هایت را مسخره کنند...تو به راهت ادامه بده...فقط برای خدا...شهدا خودشان یاریت می کنند
سلام.مطالبتون خیلی خوبه مخصوصا زبان نوشتاری خاطرات راهیان نورتون خیلی جالبه.موفق باشید
تا ظهور یا علی

سلام ممنون از نظرتتون....

ممنون ک سر میزنین.....

لینک شدین....

التماس دعا....

یا حق

محسن دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:14

بیشتر از هرکسی … خودت را دوست داشته باش!
جوری که هر کجا نشسته ای … هر جا که می روی ….
در هر کاری که میکنی … “خــــــــودت ” حضور داشته باشد ،
یــــک حضــــــــــور بـــی ماننـــد …
اما خالــــــی از تکبــــر ، حسادت ، ریــــــا …
باور کن تا عاشق خودت نباشی ….
عاشق هیچ کس نمیتوانی بشوی ….
و هیچ کس هم ..(!)… عاشقت نمیشود !
-------------
هرصبح مادرم میگوید باز که دیشب آب دهانت بالشت راخیس کرده!
من لبخندمیزنم ومیگویم خداروشکر که هنوز از گریه های شبانه ام بیخبر است.
--------------
ﺟﻨﮕﻞ فقط دیدنی نیست
ﻓﻘﻂ ﺳﻮﺧﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺟﻨﮕﻞ ﭼﻮﺏ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ . .
------------
در این زمانه
آدمها …!
حتی حوصله ندارند
به حرفهای سر زبانی یکدیگر گوش دهند …
چه برسد به اینکه بخواهند
سطر سطر روح ِ تــو را بخوانند …
در واژه نـامـه ی مجـازی ..!
--------
کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد …
دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند …
میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه …
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن … !
----------
بعضی چیزها را ” باید ” بنویسم
نه برای اینکه همه ” بخونن ” و بگن ” عالیه ”
برای اینکه ” خفه نشم ”
همین !!
------
در روزگاری که “دروغ” یـک “واقـعـیت عمــ ــ ــ ــ ـومـی” است . . .
به زبان آوردن “حقیقت” یک “اقدام انقلابی” محسوب می شود !
-----------
در روزگاری که “دروغ” یـک “واقـعـیت عمــ ــ ــ ــ ـومـی” است . . .
به زبان آوردن “حقیقت” یک “اقدام انقلابی” محسوب می شود !
-----------
مُراقــب بــآش
به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،
“شیـــــــطان” هَـــــم یه زَمــــــآنـی “فرشتـــــــــــه” بــود
--------
مواظبم باشید ، دست هایم را بگیرید
می گویند آلزایمر گرفته ام اما من فقط دنیایتان را نمی شناسم !
--------
مــهـــم نــیـــســـت چـــقـــدر بـــالایــــی،
مـــهـــم ایـــنـــه که اون بــــالا
لاشــــخــــوری یــــا عقاب . . .

زینب(وب شهدا) دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:36

تازه میفهمم بازیهای کودکی حکمت داشت

زوووووووو تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود.

(حسین پناهی)

پست خیلی قشنگی بود.

مطالب توام خوبه زینب بانو.....

ممنون ک سر میزنی ب کلبه درویشی ما

mahni دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 20:23

سلام عالی بودن من حرفای عمیق و فلسفی دوست دارم

سلام..........

ممنون ک سر زدین......

یا حق

باران... دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 16:30

ساکت که می مانی

میگذارند به حساب جواب نداشتنت ...


عمرا بفهمند ، داری جان می کنی

تا حرمت ها را نگه داری...
.................................................
نقاش باشی !

چقدر میگیری تا صفحه های سیاه دلم را رنگ کنی ؟

بعد- برای دیوار اتاق دلم

یک روز آفتابی بکشی

که نور آفتاب تا میانه اتاق آمده باشد

راستی...

من روی صورتم یک خنده می خواهم

نرخ خنده که گران نیست ...؟
..................................................
سلام...ممنون واقعا پستتون خ پرمعنی ومفهوم بود...
یاعلی...

سلام .... حرف دل بود ، بعضی وقتا فشار زیاد امون آدم رو میبوره.....

مطالب شما هم مفهومی و عالی بود....

ممنون ک سر میزنین....

یا حق.....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.