خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور ( قسمت پنجم )

سلام دوستان عزیز....


صبح از خواب بیدار شدم و صبونه رو دم پادگان دادیم ب اتوبوس ها و رفتن اونا ب سمت شهدای هویزه.....


آشپزخونه گفت ک ساعت 10.30 غذا حاضره منم رفتم استراحت کردم بخاطر بعضی از مسائل.....


متاسفانه خواهران ک فیلم برسلی رو دیده بودن و داشتن تو خوابگاه هاشون تمرین میکردن دس ی پاشون اوشکونماخ کرده و خورده بود ب شیشه درب ورودی ک سر همین مارو ول نمیکردن تا از پادگان بزنیم بیرون..... ساعت 11 زدیم بیرون هرچی گاز میدادیم نمیرسیدیم ب بچه ها نمدونم چرا.....


برادر فرمانده هم گوشی هارو ب اسهال در آورده بود و هی پشت سر هم زنگ میزد ک کجائید.....


بلاخره کاروان رو راهی کرده بود از مقر شهدای هویزه بسمت طلائیه..... وسط راه رسیدم بهشون ک ملت ظاهرا از گرسنگی داشتن همدیگرو میخوردن........


از ماشین ک پیاده شدم دیدم برادر حمید آرپی چی هم اونجاس سریع بغلش کردم و بوس و ماچ و اینجور کارا......


غذا هارو پخش کردن بچه ها و کاروان ب دستور شخص شخیص خود فرمانده حرکت کردنن....


ماهم ب دلی آرام و قلبی مطمعن شروع کردیم ب غذا خوردن.......15 کیلومتر راه نیوفتاده بودیم ک برادر چفیه قشنگ ( نوید)

گف ک موبایلم نیس یاالله دا یاالله دوباره برگشتیم موبایلشو برداشت دهتر( دکتر)....


و اما بگم از طلائیه.....................................


مثل همیشه دم دمای نماز مغرب بود ک رسیدیم......


من وضو گرفتم و پا برهنه راهی مناطق شدم.....


بچه های کاروان ک دسته عزاداری راه انداخته بودن ولی من قاطی نشدم همیشه عادت دارم ی گوشه تنها بشینم و ب گناهام فک کنم و با شهیدا درد و دل کنم.... با حاج ابراهیم با آمهدی با آ حمید  و خیلی از شهدا ک شاید نشناسمشون ولی بهم آرامش میدادن......حاج کاظم هم ک مثل همیشه از طلا ناب طلائیه صحبت میکرد و بچه ها هم حال معنوی بهشون دس داده بود.......مخصوصا برادر سایلنت.....


حالم زیاد خوش نبود نماز رو خوندم و زود ما حرکت کردیم..... باز آدرس دادنم گل کرد گفتم بریم ک من میشنایم ( نمیدونم شما هم اینجوری شدی ی ن تا میگی کاری رو بلدم همه جمع میشن ک اون کار نشه باااا نمیدونم چراا....) ب جای رسیدیم ک ما بودیم و ی ماشین پشتیبانی دیگه.... یهو دیدیم پلیس جلومون رو گرفت اونم مرزبانی فهمیدیم یکم دیگه میریفتیم از مرز خارج شده بودیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بچه ک از ماشین عقبی پیاده شدن شروع کردن ب گفتن غلط کردیم نزنید... آخه پلیس ایییست داد اونم با اسلحه....راننده ماشین عقبی پیاده شده بود و دست و پاش میلرزید ، کلی سر ب سر پلیس گذاشتم اونم ترک از آب در اومد....گربه ننه و روباه مکار هم تو این هاگیر واگیر داشتن ادا در میاوردن....


 یکم بهشون رسیدیم و نوشابه دادیم تا مارو ب سمت جاده اصلی راهنمایی کردن....


راننده ک رسما ورمیشدی شلوارا......... کلی خندیدیم بهش بنده خدا ........


اومدیم اردوگاه شهید باکری و مکان رو تحویل گرفتیم..... شام رو دادیم ب ملت و یکم دوره هم با بچه ها صفا کردیم و خوابیدیم.......



نظرات 4 + ارسال نظر
آوای حرکت پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 00:12 http://freenotion.blogsky.com

سلام
از خاطره تون لذت بردم
جالب بود
روحتون شاد...

سلام....

ممنون از نظرتون...

ب خاک سپردمتون....

یا حق

باران... چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 22:29

سلام...خاطره ی جالبی بود...اینارو مینویسین و ماهم ب یاد خاطرات خودمون دلامون پر میکشه ....
واقعا خیلی دلتنگ مناطقم...خیلی...
اجرتون باشهدا
التماس دعا

سلام....

من هدفم ثبت این خاطرات هس و خوشحال میشم ک امثال شما جوانان دلتون با خوندن این خاطرات هوای مناطق میکنه...

التماس دعا....

یا حق...

زینب(وب شهدا) چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 00:22

سلام.

جالب بود

التماس دعا.

سلام...

ممنون از نظرتون...

یا حق

حاجی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 23:25 http://sefeed.blogsky.com

سلام علیکم ...

آ اولا ک این قسمت آخر قشنگ بنویس. اون ماجرایی ک تعریف می کردی ک تا دم مرز رسیدید کاملش رو بنویس. اون ماجرا واسه خودش ی قسمت هس.

هر بار ک‌خاطرات راهیان تکرار می شه دل هوایی می شه.

از طلاییه نوشتی؛ آخ ک چ روزایی بود.

داااش التماس دعا

سلام حاجی داااش....

داداش کامل کردم آخه بعضی مسائل رو نمیشه نوشت....

از طلائیه نگو ک از اونجا زیاد حاجت گرفتم

جانسان کیشی....

التماس دعا...

یا حق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.