خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور ( قسمت ششم )

سلام بر هم کاروانیان و بازدید کنندگان عزیز از وبلاگ خادم الشهداء.....


ی مطلبی از قسمت پیش جا مونده بود اونم این بود ک اون شب محل اسکان برادران اردوگاه میثاق بود ک انصافا آدم حال میکنه اونجا جای دنجی هس....


چندتا وقایع از اون شب بگم بعد بریم ادامه خاطرات.....


اردوگاه خواهران از ما تقریبا 10 کیلومتر فاصله داشت و این کاره مارو سخت میکرد ، بعد دادن غذا ب برادران با برادر چفیه قشنگ و حاجی رفتیم برا شام دادن خواهران ک توراه با اینکه من باز کار نداشتم دقت کنین من مقصر نبودم ولی باز گم شدیم ولی بلاخره رسوندیم غذا رو....


وقت برگشتن هم سر گیر دادن الکی نگهبان بخاطر ورود ب اردوگاه کلی کل کل کردم باهاش ک آخر سر کم آورد اومدیم داخل ، اولین کاری ک کردم این بود ک رفتم ی سر پیش بچه ها ک میشناختمشون و یکم بذله گوی کردیم.....


بچه ها گفتن ک همون نگهبان ب سیگار کشیدن و قلیون کشیدن بچه ها گیر داده سریع خودمو رسوندم باز دعوا و کل کل شروع شد ک بخاطر همین جریان ننه کاروان رو داشتن می بردن ، ب بچه ها گفتم ک برین برادر فرمانده و برادر سایلنت ک ایشون هم مسئول ک.گ.ب کاروان بود رو صدا کنن حالا بماند ک برادر فرمانده با چه مشقتی از آغوش نیروهاش بیرون اومد و اومد پیش ما....این غضیه ب نفع ما تموم شد .....


اومدم برا خواب دیدم تو خوابگاه عوامل اجرائی همه هستن و خوابیدن جزء بچه های عوامل اجرائی!!! یکی ک هنوز نخوابیده بود فرستادمش رفت....حالا بماند ک چندتا از عوامل اون شب عملیات ولجدول داشتن!!!!!.......


طبق سین برنامه صب همراه بچه ها رفتیم شلمچه..آخ آخ چی بگم از شلمچه.....


رفتیم سمت مرز ایران عراق ک از بس شلوغ بود جا برا سوزن انداختن نبود......


آره اون روز قرار بود شهدای تازه تفحص شده رو بیارن از عراق....


واقعا نمیدونم چطوری توصیف کنم اون لحظه رو.....ولی مراسم در شاءن شهدا نبود ..... ن مداحی ن نظمی ن کار درست و حسابی واقعا جای تاسف بود .....انصافا اون برادر مداحمون نمیخوندن و این شهداء با سکوت بدرقه میشدند خیلی بهتر از این بود ک سسین آتا باشینا..... ولی ی دل سیر گریه کردم ( ریا نشه ) وقتی ک شهدا رو آوردن دقت کردین روضه ی باز  ک میخونن مو بر بندت سیخ میشه (البته اونای ک توکین بیری بیر میلیون هستن نمیدونن من چی میگم هااا!!!! ) من اون روز اینجوری بودم.....ازشون حاجتمو خواستم ک واقعا دمشون گرم بهم دادن خدا شکر....


بدستور فرمانده گرامی قرار شد نماز ظهر و عصر تو یادمان شلمچه ......


دقت کردین آدم بعد گریه دوست داره فقط بگه بخنده ؟! ( جهت آماده سازی بود ها....)


اول ورودی یادمان من بودم ، برادر کاوه کماندو و برادر سایلنت ، برادر چفیه قشنگ ، فیلم بردار کاروان و چن نفر دیگه .....


من با دیدن ویلچر سریع پامو گرفتم و لنگ زنان اومدم سمت ویلچر و نشستم روش و چفیه رو هم انداختم رو سرم بچه ها هم سریع من رو حرکت دادن بعد از 10 مین کاوه اومد گفت ک بلند شو من بشینم ، کاوه ک نشست سریع چفیمو انداختم سرش و اینم ادای جانبازو در آورد ( هی میگفت من شلمچنی ایستیرم ، من یادمانی ایستیرم ) همه هم نگاه میکردن و این مسئول فیلم برداری هم جو میداد جوری فیلم برداری میکرد ک شهید آوینی اونجوری مستند سازی نکرده بود تا حالا...


کاوه رو با ویلچر بردیم داخل حسینه شلمچه ک همه نگاه می کردند و میومدن ازش التماس دعا میکردند ( آخه هرکی میپرسید میگفتیم جانباز تفحص هس ) نماز اول رو خوندیم ، بین نماز حاج آقا اومد سخنرانی کنه من پاشدم رفتم بهش گفتم ک ی جانباز تفحص آوردیم بی زحمت چندتا امن یوجیب بخونین براش ک اون بنده خدا هم خوند همه تکرار کردند!!!!!.....


بعد نماز هم اومدیم همون مدلی برگشتیم سمت اوتوبوس ها ک وسط راه ی پسره اومد و ویلچر رو از دس من گرفت گفت بذا من حاج آقا رو تا دم اتوبوس ها ببرم!!!! واقعا عذاب وجدان گرفتم خودم....بنده خدا هم هی ب کاوه میگفت حاج آقا بنده رو دعا کنین تورو خدا.....دم اتوبوس ها شربت میدادن با اینکه صف بود ولی تا دیدن با ویلچر هستیم سریع برامون شربت آوردن و برا سلامتی کاوه صلوات فرستادن!!!!!بعد برا اینکه ضایع نشه بردمش پشت دیوار و یواشکی بلند شد رفت سمت اوتوبوس هااا....!!!!!!!


برادر چفیه قشنگ ک عوامل ( روباه مکار و گربه ننه ) رو فرستاده بود برا کاروان بستنی بگیرن ب من گفت ک دم ورودی شهر بستنی ها رو میدیم.....


طبق معمول ی نفر از برادران و چند نفر از خواهران گم شده بودن ( واقعا نمیدونم بعضی ها چطوری دارن درس میخونن و تا این سن تونستن زندگی کنن )


ماشین پشتیبانی حرکت کرد ، رفتیم ورودی شهر وایسادیم بعد دادن بستنی ب اوتوبوس ها ماشین فرمانده دیر تر از همه رسید .... نیمخواستم بگم ولی باید گفت این ناگفته هارو : روباه مکار ک ماشین فرمانده رو از دور دید فک کرد ک خودش هس فقط و شروع کرد ب ادا در آوردن وسط راه ک کلی خندیدیم ولی وقتی ماشین نزدیک ما شد فهمیدیم فرمانده خواهران و با اون بنده خدای ک گم شده بود هم تو ماشین فرمانده هستن!! هیچی دیگه بنده خدا روباه مکار تو افق محو شد ، سریع رفت نشست تو ماشین.....


اومدیم ب سمت اردوگاه آمهدی باکری ک قرار بود نهار رو اونجا بدیم و بچه ها از اونجا برن اروند کنار.....


بعد دادن نهار با هزار مکافات و غذا خوردن خودمون دیدم ک وضعیت بهداشتی خودم خوب نیس و سریع دوش گرفتم ولی وقتی اومدم سر کیفم دیدم ک لباس ندارم برا پوشیدن ، مجبور شدم پیراهن پسر دایمو بپوشم ک تنگم بود....


بعد دوش ک خواب می چسبید رفتم دراز کشیدم تو حسینه اردوگاه و خوابیدم ک بچه اون موقع تونستن از من عکس بگیرن اونم دستم رو صورتم بود ( آخه دوس ندارم زیاد عکس بگیرم تو اینجور جاها ) البته دس برادر امیر حسن درد نکنه ک بالا عکس من زده بود چراغا رو خاموش کن..... بچه پرو شیطونه میگه پاشم ی ماچش بکنم بعد بیام دوباره ادامه بدم خاطرمو....


بچه ها بعد خوردن نهار واستراحت کردن همگی حرکت کردن سمت اروند کنار ماهم منتظر شدیم شام آمده شه بعد گرفتن شام بریم پیوست بشیم ب کاروان....


دوستان عزیز با توجه ب این ک اروند کنار و بعد اون خودش ی قسمت جدا هس بخاطر همین خاتمه میدم خاطرمو با ذکر صلوات بر روح امام و شهدا......


تا خاطره ی دیگر التماس دعا دارم......


یا حق......

نظرات 20 + ارسال نظر
طاها ریحانی سه‌شنبه 26 آذر 1392 ساعت 10:01 http://saeedzabihi.blogfa.com

سنگهاى زیربناى اسلام سه چیز است: نماز، زکات و ولایت که هیچ یک از آنها بدون دیگرى درست نمى‏ شود.
امام صادق علیه السلام

سلام.....

واقعا حدیث جالبی بود.....

ممنون از حضورتون.....

التماس دعا.....

یاحق

طاها ریحانی یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 10:27 http://saeedzabihi.blogfa.com

با سلام و احترام
وبلاگ خوب و زیبایی دارید.
حقیر نویسنده وبلاگ "کربلایی سعید ذبیحی" هستم
در صورت امکان سری به وبلاگ ما هم بزنید و مارو از نظرات خوب و مفیدتون محروم نکنید.
و در صورت تمایل، باهم تبادل لینک کنیم
لینک ما : "کربلایی سعید ذبیحی"
ارادتمند. ریحانی
یا حسن بن علی (ع)

سلام....

ممنون از حضور و نظرتون.....

شما هم وبلاگ خوبی دارین ولی مطالب رو از تک بعدی بیارین بیرون....

بله شما هم لینک شدین.....

التماس دعا.....

یا حق

sadat شنبه 23 آذر 1392 ساعت 11:44 http://faryad-your.blogfa.com/

دلم بهونه گرفته بر حجـــابت آفرین اے دختــــر ایران زمیــــن
چون تجلـــے میکند از چادرت نــــور یقین
این حجاب تو نشـــان غیرت و شخصیــــت است
هر که باشد با حجـــاب در دو جهان با عــــزت است

سلام....

مطلبی جالبی بود و انشاالله تعصیر خودشو میذاره....

ممنون ک سر میزنین.....

التماس دعا....

یا حق

حسن پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 15:07

راستی محسن خان تا یادم نرفته فردا صبح زود من و ممد رفتیم تا آثار عملیاتو پاک کنیم تا دشمن بویی نبره و بتونیم عملیات بعدی رو پایه گذاری کنیم

سلام داش....

دمت گرم داااا....

انصافا ی نیروی اطلاعاتی خوبی هستی....

دمت گرم....

یا حق

حسن چهارشنبه 20 آذر 1392 ساعت 20:12

محسن داش دمت گرم
عالی بود
ولی ایکاش اینجاشو هم میگفتی که تو آبادان بنده آدرسو اشتباهی دادم و دیر رسیدیم اردوگاه خواهران
عوضش اون اردوگاهه یه چیزی نصیبمون کرد
داشتیم از اردوگاه برمیگشتیم که دو تا کلمن پر از شربت آب پرتغال چسبید به دستم منم نامردی نکردم و تنهاشون نذاشتم و کلمنا رو با خودم آوردم تا از سیاهیه شب نترسن
حالا هی آب پرتغال بنوش جیریلنجان
ولی وژژژژژژژژژدانا اگه به جاش آب انار بود کل کاروان تو عملیات والجدول9 شهید میشدن فقط تو این یه مورد شانس آوردیم

سلام حسن دااااااش....

جانیوی ایرم کیشی ....

آره یادم رفته بود دااااش ک توام بودی اون شب....

انصافا خیلی آب پرتغال خوردیم باااا.....

داااش بعضی از عوامل عملیات والجدول داشتن داااا متوجه نشدی؟

داداشم دمت گرم ک سر زدی....

التماس دعا.....

یا حق

علمدار غریب... سه‌شنبه 19 آذر 1392 ساعت 10:17 http://www.mersad2030.blogfa.com

برادر سلام..
ناراحات نشید ها...من فقط نظرمو گفتم...
در مورد مسواک و میلچه و سایلنت....کنجکاوی در کار نبود...نظر یه بنده خدا بود...
انشاالله که دعایمان بفرمایید..
محتاج دعا..

سلام....

ن براچی ناراحت بشم....

کاره دیگه پیش میاد....

التماس دعا....

یا حق

فاطمه باصری سه‌شنبه 19 آذر 1392 ساعت 00:36 http://beheshtepenhan18.blogfa.com

سلام

ای روشنای خانه امید، ای شهید """ ای معنی حماسه جاوید، ای شهید

چشم ستارگان فلک از تو روشن است"""ای برتر از سراچه خورشید ای شهید

سلام....

ممنون از شعرتون....

ممنون از حضورتون.....

التماس دعا....

یا حق

علمدار غریب... دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 20:45 http://www.mersad2030.blogfa.com

سلامی دوباره...خدا قوت بابت نوشته هاتون واینکه خیلی خوب مینویسید ومطمئنا حافظه خوبی هم دارید..آخه با تمام جزئیات مینوشتید..یک نفس تمامی خاطراتتون رو خوندم...
خب واین هم نظرات بنده:
1-شهدا حتما شما رو شدید و عجیب و غریب دوست داشتن که از زنجان و...بالاخره با تمامی آن مشکلات بالاخره به کاروان رسیدید..
موقع خوندن فقط لبخند بر لب داشتیم...قضیه این میلچه چی بود؟...هر چی به مغزم فشار آوردم چیزی نشد بفهمم...(میلچه همون تخمه نیست؟)
بنده خدا فرماندهمون...فرمانده ما فقط از شما مسواک خواسته بود دیگه...عجب واژه ای پیدا کرده وبهش گفته بودید ها...
واینکه انگار تو راهیان 91 زیاد حال معنوی بهتون دست نداده بود انگار...چون فقط در حال تدارک نهارو شمام و...بودید!!! ولی اجرتون با حاج همت...شما بیشتر از بقیه ثواب قازانیب سیز...بیزیده شریک بیلون...
ودر آخر اینکه ...به برادر سایلت بفرماییدکه تمامی بندگان را هم در حال معنویشون دعا بفرمایند..
وباز در آخر اینکه...کنجکاوانه منتظر ادامه خاطرات شماییم...من که اون سال نبودم...خیلی دلم میخواد شهدا بخوان وامسال با دانشگاه و بسیج راهی بشم...
اگر مایل هستید خاطرات بعد از اروند رو هم مکتوب بفرمایید..مشتاقانه منتظریم..
شیتون مهدی پسند..
یا حق ومحتاج دعا

سلام ممنون ک خاطرات بنده رو خوندین...

شهداء وقتی بخوان کسی ب زیارتشون بره حتما و هرجور ک شده میکشوننش ب سمت خودشون.....

میلچه یک کد هس و تخمه نیس....

من نمیدونستم ک کی درخواست مسواک کرده پس نمیشه از بنده ایراد گرفت....

اتفاقا سال 91 حال معنویم بهتر از سال های پیش بود و شهدا عنایت ویژه ی ب بنده کردن.....

برادر سایلنت هم همه امت حزب الله رو دعا میکنن....

چشم سعی میکنم سر فرصت و وقتی حوصله داشتم بنویسم....

انشاالله ک مشرف میشین مناطق....

ممنون از حضورتون......

التماس دعا....

یا حق

علمدار غریب... دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 19:44 http://www.mersad2030.blogfa.com

برای خانه همسایه نور آرزو کنید...بی شک خانه شما هم روشن میشود..
هم دیگر را دعا کنیم...
محتاج دعا

بنده هم التماس دعا دارم....

یا حق

خط خطی دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 02:25 http://khathaeatashi.blogfa.com/

سلام.خدا قوت. میگم یه وقت شما زیر این همه بار سنگین معنوی زیارت شهدا کمرت نشکنه برادر!!!

راستی دقیقا بعد این که ماشین ایتاد و دیدن فرمانده خواهران تو ماشینه حستون چی بود؟؟!!

خدا اجرتون بده و همیشه سلامت باشین

سلام...

ممنون همین از دستمون بر میومد .....

من حس خاصی نداشتم بلاخره کاره دیگه پیش میاد.....

ممنون از حضورتون....

التماس دعا.....

یا حق

باران... دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 00:53

اگر هنوز هم به انجام گناه وسوسه میشوی ، یعنی هنوز دیر نشده " توبه " کن !!

اما اگر بدون وسوسه و بدون کشمکش مرتکب گناه میشوی ، در مسیر زندگی ات تجدید نظر کن " چون دیگر شیطان نفس تورا لایق وسوسه هم نمیداند "

واقعا مطلب عالی بود....

ممنون از گوش زد خوب و بجاتون....

یا حق

تخریب چی دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 00:35

سلام قردش...
آآآآآآآآآآ ناوار نه یوخ؟؟؟؟
شرمنده دا یوباندم.... دوزون آخردارسان بازم رفته بودم اونجا الان اومدم پیام رو دیدم...
اولان شلمچه دن سورا فقط صلوات چوروردوم که الله کاروانین آخیر عاقبتین خیر اله... اروند که اوجور حال و هوا اولدی بولدوم الله اوزی دله بازده(دوست دار دیوانه)
اون قضیه بستی رو هم خوب اومدی... آی قاش قاباخ الدیم گربه ننه ... اونم متوجه نمیشد که خواهران تو ماشینه داشت وسط خیابون رژه میرفت....

آآآآآآآآآآ قوربانام... ارونده یاز که هر نه وار اروند ده وار....

سلام فرمانده قردش....

آآآ جانسان زحمت چکیپسن ....

یواش یواش مشکوک ویریسان هاااا....

آما شلمچه بتریدی هم شهیدرین گلماخی هم کاونین برنامسی....

از گربه ننه نگو ک هنوزم تو ذهنم تداعی میشه میخندم داش....

و اما اروند سعی میکنم تو این هفته بنویسم داش...

آآآ شدید التماس دعا واریمیزدی .....

یا حق

باران... دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 00:26

وای از روزی که روبروی دشمنم ایستاده ام و به عمر از دست رفته ام قهقهه میزند " و امان از لحظه ای که فریاد میزنم : خداوندا " شیطان مرا فریفت ... !! ناگاه با نعره ای فاتحانه در جوابم میگوید : من فقط دعوتت کردم ، میخواستی اجابت نکنی.....

نمیدونم شاید جمله خوبی نباشه ولی میگم :

خدا من برایت یک باغ سیب پیش کش میکنم قول میدهم.....

دیگه تمومش کن خدا ؟!

چیدن یک سیبو این همه بدبختی....

ممنون ک سر زدین....

التماس دعا....

یا حق

سوگند... یکشنبه 17 آذر 1392 ساعت 23:54

هذا بَیانٌ لِلنّاسِ وَ هُدیً وَ مَوْعِظَهٌ لِلْمُتَّقینَ

این قرآن بیان کننده ی حقایق است برای مردم و هدایت و موعظه است برای متقین.



سلام
ممنونم از لطفتون به وب بنده
التماس دعای هدایت

سلام....

خواهش میکنم....

دعا برای شهادت بنده فراموش نشه....

محتاج دعا....

یا حق

سوگند... شنبه 16 آذر 1392 ساعت 23:02

اَدْعوُکَ یا سَیدی بِلِسان قَدْ اَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ ( ابوحمزه ثمالی )

می‌خوانمت ای آقای من به زبانی که گناه لالش کرده ...


سلام
جالب بود
موفق باشید
به منم سر بزنید
التماس دعا

سلام ممنون ک گوشه ی از دعای ابو حمزه را گذاشتین....

ممنون از حضورتون و نظرتون....

چشم حتما سر میزنم....

التماس دعا.....

یا حق

بیر الله بنده سی شنبه 16 آذر 1392 ساعت 00:37

سلام قردش
نعجب بعد از 6 قسمت اسمی هم از ما اومد؟ البته اینبار بهتره مستعارمونو بزنی. اینطوری بهتره. راستی مطلبی هم که ازم نوشتی راویش سنیه ها چون من هرچی فک کردم چیزی یاد خودم نیومد.
یه سوال اون پیرهن دقیقا مال کدوم پسر دایی بود؟ نه که کل بناب رو ریخته بودین اونجا قاطی کردیم.
ضمنأ شلمچه رو حق اول اینصآفی خوب اومدی. رفتم دست کاماندو رو بوسیدم بناوا منو ندید فک کرد فارسم گف التماس دعا برادر. که وقتی خودمو لو دادم بتردن خندید.
قردش اگه به این راحتی حاجت میگیری پیشنهاد میکنم امسال حاجتاتو بذار مزایده. فک کنم پول خوبی گیرت بیاد هاااا

سلام بیر الله بندسی.....

نعجب سیزده تشریف گدیز....

تو اون فیلم اختتامیه نگاه کنی می فهمی داداش....

همون پسر دایی ک شما جذب کرده بودین!!!

اتفاقا کاروان رو فامیلای ما میچرخوندن

انصافه چسبید شلمچه....

روضه تو قسمت بعدی هس ک میخوام اروند رو بنویسم... اونجا هم نا گفته زیاد دارم....

آخه داداش ن این که تو خاکی بودی اکثرا با بچه ها بودی ودنبال جذب کردن واس همین تو خاطرات من کم حضور داری.....

امسال ببینم چی پیش میاد داا .....

چرا مزایده بذارم از هرکی ک خواست پول میگیرم دعا میکنم براشون دااا...

ساغول کی گلدین باش ویردین داداشم....

التماس دعا....

یا حق

کاوه جمعه 15 آذر 1392 ساعت 23:43

سلام حاجی قریبه تولکوسن سن؟؟!!.....

برو سر نیروی انتظامی که خاطرات اونجاس

سلام کاوه داااش....

باشی وا دولانیم....

اونم تو قسمت بعدی مینویسم داداش....

ساغول کی گلدین....

التماس دعا....

یا حق

حاجی جمعه 15 آذر 1392 ساعت 22:55 http://sefeed.blogsky.com

سلام داااش ...

نقد گولدوم او گون. الله انصاف ورسین من اوزوم اوتومیشدیم امن یجیب اوخویوردوم ...

تو جریان روباه مکار اونجا بودی؟ آره! الان یادم اومد. بیچاره چقد احساس خجالت دست داد بهش. تا آخر اردو دیگه حرف نزد(مثلا) ...

انتیقه گونلری دی داااش. دل خوش، اللها خاطیر فقط ...

راستی حاجت چی گرفتی داااش؟

یاپیشدی، دمین ایستی ...

به به سلام علیکم حاج آقا....

داداش کار باید تر تمیز انجام بشه ک همه خون و کف بالا بیارن دااااا.....

روباه مکار بتر بود مین گدردی.....

داداش خودت ک میدونی.... حاجتم رفتن ب خونه خدا رفتن بود ک گرفتم دا فرداری اختتامیه رفتم مکه داش.....

اونم مسافرت عالی بود .....

ببینم امسال لیاقت دارم برم مناطق داداش....

دمین ایسدی کی باشویریسن وبلاگا....

التماس دعا....

یا حق

علمدار غریب... جمعه 15 آذر 1392 ساعت 21:24 http://www.mersad2030.blogfa.com

سلامی دوباره...
باید یه روز بیام کل خاطرات جنوبتون رو بخونم...
این راه یعنی نوشتن ونگارش خاطرات یه حسی به آدم میده...وقتی که چند سال بعد دوباره مرورش میکنید چقدر برایتان خاطره انگیز میشه..
شما دعا کنید امسال منم از طرف دانشگاه مون وبسیج قسمت بشه برم راهیان ...قول میدم امسال منم نگارش خاطرات شهدا رو بنویسم...
شما یک الگو شدید...
یاحق محتاج دعا

سلام....

ممنون از حضور و نظرتون.....

انشاالله شهدا میطلبه شما رو و مشرف میشین ب مناطق....

التماس دعا....

یا حق

سلام..

چقدرطولاااانی بود
وای قسمت ویلچرش خیلی خنده داربودواقعاچه جوری خنده تون نگرفت ضایع نکردید؟؟؟

سلام زینب خانوم.....

خوب چیکار کنم اینکاره هستیم دیگه.....

تو ی قسمت دیگه هم باز بحث ویلچر هس....

ممنون ک سر میزنین....

التماس دعا.....

یا حق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.