خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور ( قسمت هفتم )

سلام بر دوستان عزیز......


چند مطلب دیگه اضافه کنم ب خاطره قبلی تا تکمیل بشه.....


تو شلمچه وقتی شهدا رو میاوردن برادر آرپی پی پیش سردار نوعی اقدم وایساده بود و اشک چشم میریخت ( الهی فدای چشات شم داااش ) اون لحظه پیش خودم فک کردم این ک حاجتشو گرفته ( زن داره ) این دیگه برا چی گریه میکنه!!!!!!


اینم یادم رفته بود اون شب حسن هم بود.....ولی اون آب پرتغل ک خوردیم خیلی چسبید !!!


از اونجا موندیم ک بچه ها قرار بود بعد خوردن نهار برن سمت اروند کنار......


ماهم طبق معمول باید منتظر میموندیم شام حاضر بشه بزنیم پشت ماشین ببریم سمت کاروان.....


شام سر وقت یعنی 5 آماده شد ماهم زدیم تو ماشین حرکت کردیم ب سمت اروند کنار.....


ی چیز برام تعحب آور بود چرا کسی زنگ نمیزنه ک شام چی شد پس؟


ایندفعه آدرس دادنم گل کرد ولی شانس آوردم درست از آب در اومد.....


رسیدیم تو پارکینک منطقه دیدیم فقط اتوبوس های ما هستند !!!! تعجب کردم هیچ کس هم ب بیسیم ج نمیداد احساس کردم ک جریانی هس.....


چند تا از بچه اومده بودن سمت اتوبوس ها ازشون پرسیدم چ خبر گفتن کاروان داره عزاداری میکنه.....


غذای راننده اتوبوس ها رو دادیم......


برادر چفیه قشنگ رفت ب سمت منطقه ببینه چ خبره.....


بعد نیم ساعت نوید زنگ زد ک بیاین سمت منطقه و اتوبوس هارو هم بیار.....


رفتم سمت منطقه دیدم یا الله چ خبره اینجا رو صورت یکی آب میزنن یکی از هوش رفته یکی هم تو این هاگیر واگیر اومده میگه شام چیه؟؟


رفتم جلو دیدم سید اباالفضل ایرانی داره راوی گری میکنه و ملت دارن خودشون رو میزنن و های های گریه میکنن.....


چون لیاقت نداشتم تا رسیدم دیدم داره دعا میکنه.....اینم از بد شانسی من بود نمیدونم چرا...........


بعد مراسم شروع کردم داد زدن ک مسئول اتوبوس ها بیان شام هارو بگیرن..... قبل شام دادن دیدم  حاجی داره سر چن نفر داد میزنه ، رفتم دیدم ک چن نفر گم شده بودن واس همین هم حاجی قاطی کرده بود.شام ک دادیم برادر فرمانده داشت اونای ک مسدوم شده بودن رو راهی آمبولانس میکرد ک ببرنشون بیمارستان ، دوتا خواهر بودن و دوتا برادر ، فرمانده ب حاجی ( سفید ) دستور داد با آمبولانس بره و اونجا هزینه ها رو داشته باشه.....حالا بماند ک چطوری رفت!!!!!!!!! 


تازه حرکت کرده بودیم یکی دیگه از برادران حالش خراب شد قرار شد با ماشین ما ببرنش دکتر آخه همه ماشین ها داشتن نعش کشی میکردن فقط ماشین ما آزاد بود.....


من پیاده شدم رفتم اتوبوس تا جا بشه اون بنده خدا رو ببرن....


گفتم خوب شد تو اتوبوس با بچه ها میگیم میخندیم از شانس من رفتم بالا دیدم اتوبوس خواهران هس.....ولی شانس آوردم برادر سایلنت تو اتوبوس بود و یکم باهاش حرفم زدم و از ناگفته های حرف زدیم.....


ماشین گازوئیل نداشت داشتیم میپیچیدیم سمت پمب بزنین ک از عقب گفتن خواهران یکیش حالش خرابه.....ماشین سواری هم نبود ببرنش دکتر برادر سایلنت زنگ زد ب کاوه اونم مریض کشی میکرد ب دکتر اونم گفت دارم میام....


بعد چند دقیقه کاوه اومد من پائین اتوبوس وایساده بودم ، کاوه گفت بیا باهم بریم (خوب شد رفتم حالا متوجه میشین چرا) ، سوار ماشین شدیم رفتیم سمت بیمارستان آبادان تازه رسیده بودیم ک کاوه گف برو از حسن پول بگیر بیار ، واقعا از حسن پول گرفتن هم خیلی سخته این بشر تا پول بده دهن آدم رو آسفالت میکنه بااا نمیدونم چرا این طرح و برنامه چی ها اینجوری هستن...با سرعت رفتم ازش گرفتم و برگشتم.....


جلو اورژانس نشسته بودم رو تخت بیمار و با حاجی تلفنی صحبت میکردم و منتظر خواهران بودیم.....


پلیس بیمارستان اومد گیر داد چرا اینجا نشستی منم متوجه نشدم چی میگه  بعد چند بار گفتم بهش گفتم برو دارم صحبت میکنم باز بیخیال نشد شروع کرد ب پرو بازی بهش گفتم عمو جون برو اعصابتو ندارم ، این دست بندشو در آورد ک ب من دست بند بزنه ، منم شروع کردم ب دس ب یغه شدن باهاش ک کاوه هم ب جمعمون اضافه شد شروع کردیم ب کتک کاری و فوش و فوش کشی من ناخونام بلند بود کشیدم ب صورتو گردنش اون چند تا مشت زد ب ما ، کاوه از ی درجش گرفته بود منم از ی درجه دیگش داشتیم میکندیم درجشو....ی بیمارستان هم داشتم ما رو جدا میکرد از هم....کاوه میگفت زنگ بزن دژبان سپاه بیاد منم همچنان دس ب یغه بودم و بزن بزن بود مارو ب زور داشتن میبردن تو اتاق پلیس ک ماهم نمیرفتیم ، من ی سیاستی دارم ک اول میزنم دهن طرف رو سرویس میکنم بعد با زبون خرش میکنم....


تو اون هاگیر واگیر یکی اومده میگه این پژو ماله کیه ، دعوا فروکش کرده بود رفتم ماشین رو جابجا کردم برگشتم دیدم باز کاوه داره میزنه اون رو منم رفتم چند تا بهش زدم.....بعد من رفتم تو اتاق پلیس و شروع کردم ب خر کردنش ک ما هم لباسیم ما داریم نون حضرت آقا رو میخوریم از اینجور حرفا و پاشدم اون درجه ی ک تا نیم ساعت پیش داشتم میکندمش بوس کردم .....طبق معمول این حرکت با زبون خر کردن جواب داد و همه چی ب خیرو خوشی داشت تموم میشد ک باز کاوه شروع کرد گفت زنگ بزن دژبان سپاه بیاد ک از کلانتری منطقه اومد بیمارستان و اون بنده خدا هم دید حق با ماس همه چی رو راست و ریس کرد و چون خواهران زنگ زده بودن ب برادر فرمانده اونم اول قرار بود  برادر آرپی چی رو بفرسته ، بعدش ب برادر چفیه قشنگ زنگ زده بود بیان ( اینارو بعدا فهمیدم ها ) دیدم حاجی و چفیه قشنگ و نوید ( راننده ) اومدن و خودشو جا زد جای فرمانده و گفت  بیشتر بچه هارو توجیه میکنم و از اینجور حرفا.....


کاوه با حاجی خواهران رو بردند سمت اتوبوس ها.....


ما هم حرکت کردیم ب سمت خرم آباد و کرمانشاه و و اراک ، قرار بود اراک صبونه بدیم....


تا ذرفول راننده پشت فرمون بود بعدشم من نشستم....تو راه نگه داشتم یکم خرت و پرت خریدم با میلچه.....


تو ماشین همه خواب بودن منم داشتم میلچه میزدم و آهنگ های انقلابی گوش میدادم تا خوابم نبره....


نماز صبح کرمانشاه خوندیم ک واقعا دیگه چشام باز نمیشد و شوفر خودش نشست پشت فرمان و خوابیدم تا اراک ما چون دیر حرکت کرده بودیم برادر سایلنت و حاجی زودتر رسیده بودن ب اراک قرار شد اونا نون بخرن....


نون رو خریدن و ماهم صبونه رو دادیم ب اتوبوس ها ک حالا بماند برادر چفیه قشنگ نون هاشو تو چفیه تمیزش گذاشته بود و داده بود ب یکی از اتوبوس ها ک اون اتوبوس ظاهرا قبلا دیده بودند چ کارای کرده با این چفیه ( حوله ، سفره ، عرق پاک کن و..... ) بخاطر همین اون نون هارو نخوردن .....


بعد صبونه حاجی گفت بیا با ماشین ما بریم قبول کردم ، من ، حاجی و برادر سایلنت باهم بودیم تا قم هم گفتیم و خندیدیم میلچه اولدوردوخ.......


خوب تا همینجا بسه فک کنم....


تا ی خاطره دیگه التماس دعا دارم شدید.....


یا حق.........



نظرات 19 + ارسال نظر
حسن سه‌شنبه 26 آذر 1392 ساعت 10:12

محسن داااش همه ی این خاطرات مارو میشنوی ولی کاش خودتم هم بودی اونوقت بیشتر میچسبید
شنیدن کی بود مانند دیدن
در ضمن خودم قره داغلییم میتونم جور یه 10 نفر دیگه رو هم بکشم
تو آینده میتونی روم حساب کنی اونم بدون منت

سلام حسن دااش....

زحمت چحمیسن کیشی .....

فدات مرامت ثابت شده هس.....

تو منتم بذاری با جون دل می پذیرم داداش......

جانسان.....

التماس دعا.....

یا حق

sadat دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 09:44 http://faryad-your.blogfa.com/

سلام
ممنون که به وبلاگ من سر می زنید و هم چنین پیشنهاد میدهید

چشم سعی می کنم پیشنهاد تون رو انجام بدم

سلام....

خواهش میکنم.....

ممنونم ک شما هم سر میزنین....

التماس دعا....

یا حق

آرپی چی زن یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 15:11

سلام داداش خسته نباشی حالت خوبه ..........آدمرو مجبور می کنی که نظر بذاره
اولا که گفتی تو شلمچه وقتی داشتم گریه می کردم دیدی !!!!! شلمچه که هیچ اگه کسی پیدا بشه شهادت بده که تو عمرم وقتی داشتم گریه میکردم دیده قبول میکنم خاطراتت رو . در مورد حسن که "او منیم اوز بالامدی دا حیساد دمیرم" در مورد اون افتخاراتتون تو آبادان هم باید بگم التماس دعا. اون روز تو فوتبال حسن و حاجی دوتاشون رو هم، هم وزن من نمیشن ولی نصف منم ندویدند ضمنا خودت هم که میدونی من اهل باخت نیستم حداقلش با جر زنی نتیجه رو عوض می کنم پس قویا مطالبتون رو تکذیب میکنم با حسن هم کاردارم ..........

سلام داداش نازم....

خوبی؟حیف ک فیلم نگرفتم دا داداش مگرنه نشونت میدادم باااا.....

البته شاید من اشتباه میکنم چون خودمم شک کردم ک چرا این گریه میکنه بااااا

آخی هش حاجی و حسن سنین بیر بودون اولمساز گنه منی دیسن بیر سوز بااا

همیشه پیروزی از آن 4 تفنگ دار هس این رو میدونم ....

حله بسری حسنن ایشین اولماسیز گوراخ دااا.....

منظور حسن این نبود ک باختین منظورش این بود ک کارایت تو فوتبال روز جمعه نسبت ب روزای دیگه پایین هس.....

ساغول کی بیزلری یاددان چاخاتمیسان داداشیم.....

جانسان.....

التماس دعا.....

یا حق

بیر الله بنده سی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 19:41

سلام داداش. انصافا خال داد خاطراتت.
راستی ما چرا اینقد یازیخ هستیم که تو همه خاطرات تنها بودیم و گمنام. شما و این حاجی کجا بودین وقتی تو اروند بدون باشماخ خواهرانو بردیم بیمارستان و تا شبش ایاخیالین بودم. حالا بماند که نیمچه ریایی هم شد. بعدشم که برادر سایلنت خواست خوبی کنه گفت کفش میارم. دیدم یه کیسه کفش زنانه ی بچه گانه! ریخت جلوم تو پمپ بنزین، که بماند.
راستی بعد ها که فک کردم دیدم تو جمکران بهم یه عنایتایی شده بود. البته از نوع بازدارنده. چون اگه اون جریان تلخ اتفاق نمی افتاد منم کنار حسن و حاجی پیمان و... خوابیده بودم و ریکا و صابن و الباقی و آبیگی و تاول و...

به به سلام داداش...

زحمت چهمیسن تشریف گتیمیسن داداش......

بابا اخه تو در حال جذب بودی کمتر تو دید من بودی داااا.....

مگرنه چندتا ناگفته هم از تو پیدا میکردم و ازت اخاذی میکردم ولی حیف ک ب تورم نخوردی دااااا.....

الله قبول السین بو جزءی احسانیسی باجیلارا گوره.......

اگه اون شب کار حاجی و تخریب چی روت عملی میشد الان کلا مسیر زندگیت عوض شده بود......

ساغول کی باش ویردین......

التماس دعا......

یا حق

حسن شنبه 23 آذر 1392 ساعت 19:25

به نظرتون الان من چند درصد باید جانبازی بگیرم؟؟؟؟؟؟؟؟
کاری کردین که اگه هزارتا هم آب انار بخورم بازم درصدی از جانبازیم حل نمیشه
ولی یادتون باشه روزی عملیات والجدول سر تخریبچی هم میاد

سلام داداش .....

بنظر من کم کم 30% داداش.....

نترس اگه چیزی میشد خودم جورتو میکشیدم تو زندگی بلاخره رفیق مال همین روز ها هس داااا....

عب نداره برا تخریب چی و حاجی دارم برن خدا خدا کنن ک امسال نباشم......

یاحق

حاجی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 17:44

الان ک عمیق تر فک می کنم، می ریم نهار حاج علی، بعدشم می ریم سردری بعدش آسید، بعدش غذاخوری ایمانی بعدش ...

سرویس های بیگانه این جور با آبروی افراد بازی می کنن و اطلاعات می گیرن داااا

آهان الان شد داااا.....

بعدا نزنی زیرش هاا اینجا مکتوب شده کارات هاااااا......

فدات داداش من فقط ناگفته میخواستم بگم ک دیگه با این وضعیت نمیگم داااا.....

یا حق

حاجی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 17:38

راستی یووووو یو یو یو یو یو یو من و حاج علی، بازار، نهار یو یو یو یو ؟!؟

ای بابا زانتیا بکش کنااااااااااااار

برا من فرقی نمیکنه هااا میتونم ویراش کنم یا ی قسمت دیگه بخاطر کار تو بنویسم.....زود حرفتو پس بگیر هااااا

حاجی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 17:36 http://sefeed.blogsky.com

سلام دااااش ...

آآآآ تو اون جریان ریکا، حاج ممد آ یاد آوری می کنم، ( حاجی + تخریب چی + حسن + حاجی پیمان + ریکا ) این درست تر هس ...

حسن خیلی زود خراب شد، این پیمان مگه واسش فرق می کرد ...

ولی وقتی عملیات رو ارتفاعات حسن بود، ی شیرجه رفتیم، واخ واخ یادش بخیر، چقد خندیدیم ...

بیر الله بنده سی از دست مون در رف واگرنه آیندگان رو شرمنده می کردیم هااااا

اون وقت بود ک روی رباب نه یوزیلن باخاجادی ...

اینم واسه داااش محسنم ...

معذرت می خوام، یا حق

سلام.....

آخه داشتین رو من هم انجام میدادین ک بیدار شدم.....

بتر اولاجاقیدی ها کی بیر الله بندسین سرکار گویاخ.....

جانسان کیشی....



یا حق

تخریب چی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 16:15

سلام دااااش...
کلا این حسن زده خودشو به کوچه علی چپ... الان به آرپی چی زن زنگ میزنم...

آقا کل خاطرات اردو یه طرف اروندم یه طرف... دستت طلا خاطراتو زنده کردی...
من و حاجی و حسن چون تو طول اردو باهم بودیم خاطرات خوبی داریم برا نوشتن ... مخصوصا خاطرات قم(من و حاجی+ریکا+ حسن) دیگه نخواستم معادله داخل پرانتز رو حل کنم بمونه حسن و حاجی خودشون میان حلش میکنن...

سلام دااااش....

خوب حسن واقعیت رو گفته دااااا......بعضی نا گفته ها هس ک باید گفت.....اسلام دست و بالمو بسته بود و از ی بنده خدای قول نهار تو غذاخوری حاج علی رو گرفتم و سکوت کردم ولی دیدی سرویس های اطلاعاتی بعد 10سال همه اطلاعات گذشته رو لو میدن ، منم بعد چند ماه لو میدم داااا

معادله داخل پرانتز برا حسن گرون تموم شد و 2ماه ی وری راه رفت....

ساغول کی باش ویریسان داداش....

التماس دعا....

یا حق

کاوه شنبه 23 آذر 1392 ساعت 10:08

سلام قردش...

اوزوم اولوم اوردا بولسیدیم درجه سینن اوپبوسن ال چحمزدیم بیله سینن..

گویه گدن اولا یره گلن اولا بسیجی نیروی انتظامینن دوز دمز...

بیده بیز آباداننان اندیمشکه جان بو باجلامزنان بیمارستاننا دولانردوخ. اهوازدا گتدوخ نیروی انتظامین بیمارستاننا فرمانده باجمز مریضه اوتورموشده منن مراقبیده که مبادا داوا الیه م..ولی اهوازدا بیله له نه داغ چای زاد آلدم یاپشده..

سلام کاوه داداش....

کیشی زحمت چهمیسن گلمیسن اوز وبلاگیوا.....

چی بگم آخه اگه اونجا اون کار رو نمیکردم ب این زودی ها بیخیال نمیشد....

وقتی میشه ب راحتی خرش کرد چرا دعوا داداش....

ولی خیلی چسبید اگه توفیق از بنده سلب نشه سعی میکنم دوباره امسال باهم همسفر بشیم.....

بلاخره مسئولیت اینجوری هس دا باید هوای همه و داشته باشی دااا....

نجه بیزه چای آلان زات یوخدی.....

التماس دعا....

یا حق

حسن شنبه 23 آذر 1392 ساعت 01:19

محسن خان بالاخره قبول کن که برای از بین بردن استکبار جهانی عملیات انتحاری با تعداد افراد زیاد مخصوصا از نوع والجدولش بسیار بسیار ضروریه
خدا توفیقشو بده بعدش شهدا بخوان کارو یکسره کنیم
به عمل کار بر آید...

آره دیگه واقعا باشید عملیات با نقشه ی قبلی و بصورت حرفه ی عمل شه....

جانسان کیشی

حسن شنبه 23 آذر 1392 ساعت 01:03

سلام محسن خان
بازم مثله همیشه عالی بود
اونروز قبل رسیدن به اراک شوفر ما هم یه جریمه ناقابل 40 تومنی نوش جوووون کرد
امشب با حاجی و آرپی جی زن رفته بودیم سالن که خشابا کار نکرد و باختیم
به حاجی گفتم آب اناری که اونروز خوردی حرومت باشه چون اصلا به کارمون نیومد
محسن نمیدونم چرا جمعه ها میبازیم ولی شنبه ها با درخشش آرپی جی زن میبریم
به نظرت چه حکمتیه؟؟
عوضش بعد باختن رفتیم صاحب الامر و دوپینگ کردیم اومدیم خونه ولی اینبار آب انار نبود هاااااا
جات خالی داش
در ضمن تا یادم نرفته اگه خدا بخواد و شهدا قبولمون کنن و پشتیبانیه اردوی راهیانو بهم بدن قول میدم کل کاروانو با آب انار سیراب کنم

سلام حسن ددااااش....

نوکرم قدملریزی گویموسوس بیزیم گور گوزومیزین اوسدونه....

من چی بگن آخه اون رو باید خود آرپی چی زن بگه چرا نمیتونه خوب عمل کنه ....

شاید پنج شنبه شبا دعای کمیل زیاد میخونه یا صبح جمعه دعای ندبه زیاد گریه میکنه واس همین!!!!

اشیدیم حاجی دان گدیز پخلیه....

هیچی نشده از الان داری تبلیغات میکنی؟

آب انار بدی بچه ها تشنج میکنن بابا البته والجدول هم میشه هااا....

التماس دعا داداش....

یا حق

باران... شنبه 23 آذر 1392 ساعت 00:40

سلام...خاطره ی جالبی بود....مخصوصا کندن درجه ها بعد بوسیدنش. عجب ادمایی هستیناااا...ولی از استفاده کردن جمله ی خر کردم خوشم نیومد...مخصدصا استفادش برای ی ادم باشخصیت. خ بده...موفق باشید...درنمازشباتون فراموشمون نفرمایید

سلام.....

ممنون از نظرتون.....

بنده منظورم از خر کردن یعنی بزرگ کردن بود معنای خر کردن بزرگ (زیاد) کردن هس..... مثل خر خون یا خر پول.....

ممنون از حضورتون.....

بنده در نماز های یومیه موندیم چ برسه نماز شب....

محتاج دعا هستیم خودمون....

یا حق

حاجی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 00:33 http://sefeed.blogsky.com

سلام علیکم ...

یو یو یو یو یو یو یو یو یو یو من یوخودوم !

یادش بخیر و جات خالی. عجب چسبید اونجا. مریض کشی اون ی ساعتی ک اونجا بودیم تا خود تبریز ادامه داشت. ماشین فرماندهی شده بود آمبولانس ...

روزگارمون سیاه شد ...

داااش دمت گرم ک نوشتی، کلی خندیدم و حسرت اون روزها رو خوردم ...

ولی میلچه سیاهاش خوب نیس، سفیدش خوشمزه تر هس. سیاهش بوغاز آدم رو در می آره، مخصوصا اگه نمکش زیاد باشه ...

به به به سلام علیکم آقای پخله چیان فوتبالیستیان.....

مرد تو مسئولی تو الان باید بخوابی ؟؟؟

آره روزگار خوبی داشتیم....

ولی سر بعضی از آقایون الان پشیمونم داااا حاجی.....

میلچه شکلاتیاش خوبه و خودنشم زیاد طول میکشه آدم کامل سیر میشه.....

ساغول کی گلدین دااا.....

التماس دعاا......

یا حق

سلام..

یاااااااااااااااااعلی!دعواااا؟؟
جالب بود،مثل همیشه.
موفق باشید

سلام زینب خانوم.....

دعوا نبود ک طرفداری از حق بود.....

ممنون از نظرتون و حضورتون.....

التماس دعا....

یا حق

سیمرغ جمعه 22 آذر 1392 ساعت 22:42 http://ashiyaneyesimorgh.blogfa.com

سلام.ممنون از حضورتون!راستی بابت صحبتای اون روز اگه ناراحتتون کردم عذرخواهی می کنم!بالاخره نقطه نظرا با هم متفاوته!
راستی پنجشنبه سر مزار شهید مهدی عزیزی رفته بودم!هر وقت میرم،چند نفر جوون سر مزارشون نشستن!به این خاطر هیچ وقت نمی تونم برم جلو و یه دل سیر زیارت کنم!این بار دیدم یکی از اون جوونا خم شد و سنگ مزار و بوسید!
انشالله عاقبت جوونا ختم به خیر
تاظهور
یا علی

سلام....

خواهش میکنم .....

من هدفم جلوگیری از اذیت شدن خانواده این عزیزان بود....

مدافعان حرم احترام خاصی دارن....

اتفاقا 5شنبه بهشت زهرا بودم ....

ممنون از حضورتون....

یا حق

سیمرغ جمعه 22 آذر 1392 ساعت 22:37 http://ashiyaneyesimorgh.blogfa.com

حب الحسین رشته ی تحصیل ماست
دانشسرای عشق وجنون شهرکربلاست
در رشته ی امام شناسی موفقیم
موضوع بحث....سینه زدن پای روضه هاست
تا روز حشر مدرکمان را نمیدهند
برگ قبولی همه در پوشه ی خداست
پایین کارنامه هرکس نوشته است
این مهر سرخ مهر شهنشاه کربلاست...
حسینی بمونید انشالله

موضوع بحث سینه زدن پای روضه هاس.......

ممنون....

التماس دعا....

یا حق

علمدار غریب... جمعه 22 آذر 1392 ساعت 22:14 http://www.mersad2030.blogfa.com

سلام..
این خاطره توسط دوستان دیگر قبلا به سمع و نظرمان رسیده بود...
اما خواندیم و خاطره ها زنده شد..
شب خوش

سلام....

کدوم بخش از خاطره.؟

ممنون ک سر میزنین.....

التماس دعا....

یا حق

خادم الشهدا جمعه 22 آذر 1392 ساعت 21:58 http://gharargahegomnami.blogfa.com/

سلام علیکم
ب وبلاگ ما هم سر بزنید ونظر یادتون نره...
و اگه با تبادل لینک موافق بودین خبر بدین...
یاحق...

سلام....

ب خودم شک کردم ک نکنه خودم ب خودم نظر گذاشتم

ممنون چشم میرسم خدمت.....

التماس دعا.....

یا حق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.