خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور ( قسمت هفتم )

سلام بر دوستان عزیز......


چند مطلب دیگه اضافه کنم ب خاطره قبلی تا تکمیل بشه.....


تو شلمچه وقتی شهدا رو میاوردن برادر آرپی پی پیش سردار نوعی اقدم وایساده بود و اشک چشم میریخت ( الهی فدای چشات شم داااش ) اون لحظه پیش خودم فک کردم این ک حاجتشو گرفته ( زن داره ) این دیگه برا چی گریه میکنه!!!!!!


اینم یادم رفته بود اون شب حسن هم بود.....ولی اون آب پرتغل ک خوردیم خیلی چسبید !!!


از اونجا موندیم ک بچه ها قرار بود بعد خوردن نهار برن سمت اروند کنار......


ماهم طبق معمول باید منتظر میموندیم شام حاضر بشه بزنیم پشت ماشین ببریم سمت کاروان.....


شام سر وقت یعنی 5 آماده شد ماهم زدیم تو ماشین حرکت کردیم ب سمت اروند کنار.....


ی چیز برام تعحب آور بود چرا کسی زنگ نمیزنه ک شام چی شد پس؟


ایندفعه آدرس دادنم گل کرد ولی شانس آوردم درست از آب در اومد.....


رسیدیم تو پارکینک منطقه دیدیم فقط اتوبوس های ما هستند !!!! تعجب کردم هیچ کس هم ب بیسیم ج نمیداد احساس کردم ک جریانی هس.....


چند تا از بچه اومده بودن سمت اتوبوس ها ازشون پرسیدم چ خبر گفتن کاروان داره عزاداری میکنه.....


غذای راننده اتوبوس ها رو دادیم......


برادر چفیه قشنگ رفت ب سمت منطقه ببینه چ خبره.....


بعد نیم ساعت نوید زنگ زد ک بیاین سمت منطقه و اتوبوس هارو هم بیار.....


رفتم سمت منطقه دیدم یا الله چ خبره اینجا رو صورت یکی آب میزنن یکی از هوش رفته یکی هم تو این هاگیر واگیر اومده میگه شام چیه؟؟


رفتم جلو دیدم سید اباالفضل ایرانی داره راوی گری میکنه و ملت دارن خودشون رو میزنن و های های گریه میکنن.....


چون لیاقت نداشتم تا رسیدم دیدم داره دعا میکنه.....اینم از بد شانسی من بود نمیدونم چرا...........


بعد مراسم شروع کردم داد زدن ک مسئول اتوبوس ها بیان شام هارو بگیرن..... قبل شام دادن دیدم  حاجی داره سر چن نفر داد میزنه ، رفتم دیدم ک چن نفر گم شده بودن واس همین هم حاجی قاطی کرده بود.شام ک دادیم برادر فرمانده داشت اونای ک مسدوم شده بودن رو راهی آمبولانس میکرد ک ببرنشون بیمارستان ، دوتا خواهر بودن و دوتا برادر ، فرمانده ب حاجی ( سفید ) دستور داد با آمبولانس بره و اونجا هزینه ها رو داشته باشه.....حالا بماند ک چطوری رفت!!!!!!!!! 


تازه حرکت کرده بودیم یکی دیگه از برادران حالش خراب شد قرار شد با ماشین ما ببرنش دکتر آخه همه ماشین ها داشتن نعش کشی میکردن فقط ماشین ما آزاد بود.....


من پیاده شدم رفتم اتوبوس تا جا بشه اون بنده خدا رو ببرن....


گفتم خوب شد تو اتوبوس با بچه ها میگیم میخندیم از شانس من رفتم بالا دیدم اتوبوس خواهران هس.....ولی شانس آوردم برادر سایلنت تو اتوبوس بود و یکم باهاش حرفم زدم و از ناگفته های حرف زدیم.....


ماشین گازوئیل نداشت داشتیم میپیچیدیم سمت پمب بزنین ک از عقب گفتن خواهران یکیش حالش خرابه.....ماشین سواری هم نبود ببرنش دکتر برادر سایلنت زنگ زد ب کاوه اونم مریض کشی میکرد ب دکتر اونم گفت دارم میام....


بعد چند دقیقه کاوه اومد من پائین اتوبوس وایساده بودم ، کاوه گفت بیا باهم بریم (خوب شد رفتم حالا متوجه میشین چرا) ، سوار ماشین شدیم رفتیم سمت بیمارستان آبادان تازه رسیده بودیم ک کاوه گف برو از حسن پول بگیر بیار ، واقعا از حسن پول گرفتن هم خیلی سخته این بشر تا پول بده دهن آدم رو آسفالت میکنه بااا نمیدونم چرا این طرح و برنامه چی ها اینجوری هستن...با سرعت رفتم ازش گرفتم و برگشتم.....


جلو اورژانس نشسته بودم رو تخت بیمار و با حاجی تلفنی صحبت میکردم و منتظر خواهران بودیم.....


پلیس بیمارستان اومد گیر داد چرا اینجا نشستی منم متوجه نشدم چی میگه  بعد چند بار گفتم بهش گفتم برو دارم صحبت میکنم باز بیخیال نشد شروع کرد ب پرو بازی بهش گفتم عمو جون برو اعصابتو ندارم ، این دست بندشو در آورد ک ب من دست بند بزنه ، منم شروع کردم ب دس ب یغه شدن باهاش ک کاوه هم ب جمعمون اضافه شد شروع کردیم ب کتک کاری و فوش و فوش کشی من ناخونام بلند بود کشیدم ب صورتو گردنش اون چند تا مشت زد ب ما ، کاوه از ی درجش گرفته بود منم از ی درجه دیگش داشتیم میکندیم درجشو....ی بیمارستان هم داشتم ما رو جدا میکرد از هم....کاوه میگفت زنگ بزن دژبان سپاه بیاد منم همچنان دس ب یغه بودم و بزن بزن بود مارو ب زور داشتن میبردن تو اتاق پلیس ک ماهم نمیرفتیم ، من ی سیاستی دارم ک اول میزنم دهن طرف رو سرویس میکنم بعد با زبون خرش میکنم....


تو اون هاگیر واگیر یکی اومده میگه این پژو ماله کیه ، دعوا فروکش کرده بود رفتم ماشین رو جابجا کردم برگشتم دیدم باز کاوه داره میزنه اون رو منم رفتم چند تا بهش زدم.....بعد من رفتم تو اتاق پلیس و شروع کردم ب خر کردنش ک ما هم لباسیم ما داریم نون حضرت آقا رو میخوریم از اینجور حرفا و پاشدم اون درجه ی ک تا نیم ساعت پیش داشتم میکندمش بوس کردم .....طبق معمول این حرکت با زبون خر کردن جواب داد و همه چی ب خیرو خوشی داشت تموم میشد ک باز کاوه شروع کرد گفت زنگ بزن دژبان سپاه بیاد ک از کلانتری منطقه اومد بیمارستان و اون بنده خدا هم دید حق با ماس همه چی رو راست و ریس کرد و چون خواهران زنگ زده بودن ب برادر فرمانده اونم اول قرار بود  برادر آرپی چی رو بفرسته ، بعدش ب برادر چفیه قشنگ زنگ زده بود بیان ( اینارو بعدا فهمیدم ها ) دیدم حاجی و چفیه قشنگ و نوید ( راننده ) اومدن و خودشو جا زد جای فرمانده و گفت  بیشتر بچه هارو توجیه میکنم و از اینجور حرفا.....


کاوه با حاجی خواهران رو بردند سمت اتوبوس ها.....


ما هم حرکت کردیم ب سمت خرم آباد و کرمانشاه و و اراک ، قرار بود اراک صبونه بدیم....


تا ذرفول راننده پشت فرمون بود بعدشم من نشستم....تو راه نگه داشتم یکم خرت و پرت خریدم با میلچه.....


تو ماشین همه خواب بودن منم داشتم میلچه میزدم و آهنگ های انقلابی گوش میدادم تا خوابم نبره....


نماز صبح کرمانشاه خوندیم ک واقعا دیگه چشام باز نمیشد و شوفر خودش نشست پشت فرمان و خوابیدم تا اراک ما چون دیر حرکت کرده بودیم برادر سایلنت و حاجی زودتر رسیده بودن ب اراک قرار شد اونا نون بخرن....


نون رو خریدن و ماهم صبونه رو دادیم ب اتوبوس ها ک حالا بماند برادر چفیه قشنگ نون هاشو تو چفیه تمیزش گذاشته بود و داده بود ب یکی از اتوبوس ها ک اون اتوبوس ظاهرا قبلا دیده بودند چ کارای کرده با این چفیه ( حوله ، سفره ، عرق پاک کن و..... ) بخاطر همین اون نون هارو نخوردن .....


بعد صبونه حاجی گفت بیا با ماشین ما بریم قبول کردم ، من ، حاجی و برادر سایلنت باهم بودیم تا قم هم گفتیم و خندیدیم میلچه اولدوردوخ.......


خوب تا همینجا بسه فک کنم....


تا ی خاطره دیگه التماس دعا دارم شدید.....


یا حق.........