خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

گلایه....

سلام.....


از چهارشنبه ظهر یکم حالم خوش نبود بخاطر ی سری مسائل دنبال یجا میگشتم خلوت کنم ولی جای ب ذهنم نمیرسید.....


پنج شنبه بعد امتحان ماشین رو ول کردم دم دانشگاهمون شروع کردم قدم زدن ( ب قول احسان خواجه امیری مرد گریه نمیکنه قدم میزنه ) از تقاطع مطهری تا سید خندان پیاده اومدم.....تو راه ک میرفتم بنر شهید تهرانی مقدم رو دیدم با شهید کاظمی یه لحظه یاد بهشت زهرا و مدفن حاج حسن افتادم......


سریع سوار تاکسی شدم اومد دم دانشگاه ماشین رو برداشتم راه افتادم سمت بهشت زهرا.....بهترین جا بود ک بشینم خلوت کنم اونم سر قبر کسی ک عاشقشم.....میخواستم گلایه کنم ازش که واقعا چرااااا؟؟؟ این بود میگفتی کار برای رضایت خدا باشه؟؟؟این بود میگفتی رک باشین و بی پرده حرف بزینن؟؟؟؟حسن آقا اینجوری محقق میشه لبخند آقا؟؟؟ همش بخاطر 1 ساعت دیر رسیدن باید اینجوری بسوزمو بسازم تو اونجا صفا کنی با خدا من اینجا.....؟؟؟؟حسن آقا این بود نتیجه درست کار کردن؟؟؟؟حسن آقا؟؟؟؟حسن آقا این نتیجه گمنام کار کردن بود؟؟؟؟ تو ذهنم هزار تا سوال و گلایه داشتم میخواستم تا برسم ازش بپرسم و بگم.....


بعد کلی ترافیک رسیدم بهشت زهرا.....ماشین رو تو پارکینگ قطعه شهدا پارک کردم.....اول رفتم ایستگاه صلواتی ک بعضی وقتا وقت کنم میرم اونجا کمک میکنم.....خبری نبود اونجا راهم رو کج کردم سمت مدفن حاج حسن....کسایی ک رفتن سر خاکش قبل رسیدن ب قبر حاجی ، قبر شهید نواب و شهید سلگی ( باجاناق هم بودن ) ک یاران وفادار و آچار فرانسه حاج حسن بودن اونجاست....بهشون فاتحه دادم و یکم باهاشون حرف دم گوشی زدم......


نمه نمه رفتم سمت حسن آقا.....تا عکسشو دیدم تا هدفشو دیدم ( روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند ) همه حرفام همه سوالام همه گلایه هام همه ی مشکلاتم یادم رفت....تو کی هستی ک هروقت می بینیمت آرامش پیدا میکنم چرااااااا؟چیکار کردی با دل من آخه حاجی.....یک ساعتی نشستم کنار قبرش یکم درد و دل کردم و پاشدم اومدم.....واقعا سبک شدم واقعا نمیدونم این مرد چی داره ک اینجوری عاشقش شدم....فدای چشات بشم حاجیییییی......


 

 

  


اومدم ایستگاه صلواتی شلوغ شده بود یکم کمک بچه ها کردم اومدم سمت ماشین دیدم ی پیرزن قدش خمیده و لاغر داره نمه نمه راه میره ، ماشین رو روشن کردم داشتم خارج میشدم پیرزنه دست بلند کرد ، سوارش کردم ، گفت تا مترو منرو هم ببر گفتم باشه....بهش گفتم مادر جان اینجا چرا تنها اومدی؟گفت کسی رو ندارم پسرام اینجا هستن ، گفتم سربازه اینجا هستن گفت نه شهید شدن.....مادر 2 شهید بود....جویا شدم مسیرش رو دیدم هم مسیریم ، بنده خدا تو راه خرید هم داشت براش خرید کردم و بردم گذاشتم خونشون کلی دعام کرد....واقعا خوشحال بودم که تونستم ب کسی کمک کنم ک جیگر گوشه هاشو داده تا من الان راحت زندگی کنم.....


ساعت 4 بود ک شکمم هشدار داد ک لامصب پس من چی....هیچی دیگه سر ماشین رو کج کردم ب سمت پاتوقم ....طرف غذای همیشگی رو آورد برام  اونم 2 پرس....یعنی خوردم به نیت لااله الا الله.....


رفتم مسجد محل و بسیج ، یکم هم اونجا برای حلقه صالحین در مورد سیاست روز صحبت کردم اومدم خونه.....


کلا از چهارشنبه و پنج شنبه خودم راضی بودم.....خدا رو شکر.....


رفقا من رو دعا کنین به قصد شهادت.....


التماس دعا.....                


یاحق